|
این اثر سالشمار زندگانی رادمرد الهی؛ مجدّد قرن، امام خمینی از تولد تا پیروزی انقلاب اسلامی ایران است که برابر نگاشتهها، اسناد و خاطرهها ارائه شده است. در این سالشمار، در هر مقطعی نکتههای مهم سیاسی و اجتماعی آن زمان در اختیار خواننده قرار میگیرد.
-
امام در متن جامعه زندگی می كرد
وقتی عموم مردم مسلمانند و اعتقاد به اصول اسلام دارند ، باید قوانینی كه در این حكومت تدوین می شود، اسلامی بوده و مخالفتی با اسلام نداشته باشد؛ البته این بدان معنا نیست كه تلقی كنیم باید موضوعات جدید و روز آمد را كه در زمان معاصر پدید می آیند، در اسلام باشد...
ادامه مطلب ...
-
-
امام خمینى(ره) و جنبش هاى اسلامى معاصر
اعداد نه تنها در زندگی مادی که در زندگی معنوی ما نیز حائز اهمیت فراوانند ، تعدا رکعات نماز ، تعداد تسبیحات اربعه ، تعداد تسبیحات حضرت فاطمه (س) و امثال اینها نشان می دهند که زندگی معنوی جدا از اعداد نیست
...
ادامه مطلب ...
-
۲۰ برش از زندگی حضرت روحالله
حدادی، محسن - سال ها قبل قرار بود؛ کتاب کوچکی به شکل مینیمالهای مستندی از زندگی علمی - عملی امام روح الله رضوان الله تعالی علیه منتشر کنیم؛ تحقیق کار آغاز شد و نگارش هم به پایان رسید اما در مجموع کار به دلمان نچسبید!...
ادامه مطلب ...
-
امام خمینی(ره) به روایت خادمش حاج عیسی جعفری فرزند اسدالله ، پیرمرد فرزانه ای كه در میان مردم ایران به
«خادم امام» اشتهار دارد ، در سال 1306 در روستایی نزدیك قم به نام ابرجس
به دنیا آمد. وی قبل از پیروزی انقلاب در قم دكان جگركی داشت. با پیروزی
انقلاب و اقامت حضرت امام در جماران، مرحوم حاج احمدآقا كه در جستجوی فردی
مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد، از طریق
خواهر حاج عیسی كه اقلیم خانم نام داشت و مدتها در نجف خدمتگزار بیت حضرت
امام بود، حاج عیسی را به تهران فرا میخواند و او با رها كردن كار و كسب و
منزل خود به تهران میآید و از سال 1360 جزو اولین كسانی میشود كه به
خدمت صادقانه در دفتر حضرت امام میپردازد. آن چه می خوانید بخشی از خاطرات
حاج عیسی است:
من بچه قم هستم ولی تقریبا نزدیك 45 سال است كه در تهران
زندگی میكنم. در سال 1343 كه حضرت امام از زندان آزاد شده بودند ما در
تهران سكونت داشتیم. با شنیدن خبر آزادی امام ما هم به قم برای دیدار ایشان
رفتیم و یك هفته در قم ماندیم.در طول آن یك هفته هر روز به منزل ایشان
میرفتیم و در صف جمعیت میایستادیم و ایشان را زیارت میكردیم. ظهر كه
میشد پشت سر امام به نماز میایستادیم. در پائین اتاقی كه حضرت امام
مینشستند زیرزمینی بود كه مردم در صف منظم به دستبوسی ایشان میآمدند و
سپس از طریق آن زیرزمین خارج میشدند. من نیز همانند مردم دست ایشان را
میبوسیدم و از طریق زیرزمین دوباره به حیاط میآمدم و خودم را برای نماز
آماده میكردم.
روزی در صدد برآمدم كه كتاب كشف اسرار حضرت امام را تهیه
كنم. اما خوب این كتاب قدغن بود. یك دوستی در قم داشتم، پیش او رفتم و از
ایشان راهنمایی خواستم. وی گفت در خیابان ارم یك شیخ كتابفروشی هست پیش
ایشان میروید و میگوئید مرا فلانی روانه كرده و گفته یك نسخه كتاب كشف
اسرار به من بدهید. من پیش آن شیخ رفتم و خودم را معرفی كردم. ایشان گفت
فردا بیایید تا برایتان تهیه كنم. فردا دوباره پیش شیخ رفتم اما شیخ دوباره
قول روز بعد را داد. این موضوع سه مرتبه تكرار شد. روز سوم به اصطلاح از
داخل یك زیرزمین كتاب را آورد و روی میز گذاشت. وقتی هدیهاش را به شیخ
میدادم گفت این كتاب را از من نخریدید. یعنی اگر شما را گرفتند نگوئید از
من خریدهاید.
 من
در تهران لباس فروش بودم و دوره میگشتم. روزی در داودیه بودم كه یكدفعه
دیدم از خود قلهك تا كلانتری صبا همه پاسبانها سوار بر اسب ایستادهاند.
از آن طرف به آن سمت رودخانه به اصطلاح خیابان ظفر رفتم. آنجا پرورشگاهی
بود كه به آن پرورشگاه معنوی میگفتند. دیدم كه پاسبانها تا آنجا هم به صف
ایستادهاند. با بقچه لباسی كه روی دوشم بود متوجه خانهای شدم كه در آنجا
رفت و آمد بود. از یكی پرسیدم كه اینجا چه خبر است؟ گفت حضرت امام را از
زندان به اینجا آوردهاند. هرچه سماجت و كوشش كردم كه آنجا خدمت امام برسم
اجازه ندادند.
خواهر من در نجف خدمتگزار بیت امام بود. ایشان تعریف
میكرد: در نجف كه بودیم حضرت امام در خانه محقری سكونت كرده بودند. ما از
یخچال و اینگونه امكانات محروم بودیم و مواد غذایی و غیره را به اندازه
مصرف تهیه میكردیم و اگر چیزی مثلا میوه یا گوشت اضافه میآمد مجبور بودیم
آنها را در ته چاهی كه چهل پله پائین میخورد قرار بدهیم كه به اصطلاح
هوای آنجا خنك بود. به هنگام نیاز هم آن مسیر را طی میكردیم و مواد غذایی
را میآوردیم و مصرف میكردیم. هرچه خانم به حضرت امام میگفت كه ما به
یخچال احتیاج داریم برای ما یك یخچال تهیه كنید، امام میفرمودند، من پول
ندارم، اگر شما پولی دارید بدهید تا برایتان یخچال بخرم. روزی حاجآقا
مصطفی تشریف آورد و به خانم گفت كه چقدر پول دارید. خانم هم پساندازهایش
را به حاجآقا مصطفی داد و ایشان رفت و یك یخچال قسطی خرید و آورد. زندگی
امام در نجف به این شكل بود. اما در كربلا منزلی بود كه مالك آن یك نفر
كویتی بود. در آن منزل همه وسایل و امكانات زندگی وجود داشت و ما هر از
گاهی كه در كربلا بودیم در رفاه و آسایش بودیم.
آقای رحیمیان تعریف
میكرد وقتی كه در نجف اشرف بودیم، روزی یكی از بزرگان فوت كرده بود و ما
به همراه حضرت امام به مراسم آن فرد رفتیم. دم در مسجد، حضرت امام نگاهی
كردند و فرمودند برگردید. عرض كردیم آقاجان چرا؟ فرمودند، جا نیست كه من
پابرهنه یا با كفش بروم تا وارد مسجد شوم و مجبورم پایم را روی كفش مردم
بگذارم كه من هیچ وقت این كار را نمیكنم.
در سال 1360 حاج احمدآقا
میفرمایند كه ما به فردی نیاز داریم كه شب و روز اینجا باشد و در خدمت
امام قرار گیرد. خواهرم كه از زمان نجف در خدمت بیت امام بود مرا معرفی
میكند و میگوید كه من برادری دارم كه در تهران زندگی میكند. حاج احمدآقا
میپرسد چه كاره است خواهرم جواب میدهد كه دكان دارد و با كسی شریك هست.
حاج احمدآقا از سوابق من سؤال میكند و سپس میگوید تلفن بزنید و بگوئید
بیاید. به من تلفن كردند و من دكان و خانه و زندگیام را رها كردم و به بیت
آمدم و ماندگار شدم. روزهای اول وظیفهام جواب دادن به تلفن بود و اگر
حضرت امام كاری داشتند بلافاصله پیغام میدادند كه من بروم و انجام دهم.
اگر ایشان با كس دیگری هم كاری داشتند میرفتم خبر را میرساندم و جوابش را
برای حضرت امام میآوردم. آرام آرام رفت و آمد و گفتوشنود و نسبت به
همدیگر شناخت بیشتری پیدا كردیم، به گونهای كه به اصطلاح امام هركاری
داشتند بلافاصله زنگ میزدند و مرا صدا میكردند و من به خدمتشان میرسیدم.
مثلا مهر ایشان بر اثر سجده بسیار كثیف میشد من آن را تمیز میكردم.
علاوه بر آن اگر ایشان با آقای انصاری یا آقای توسلی و گاهی وقتها حتی با
خود حاج احمدآقا كاری داشتند به من میگفتند كه مثلا برو به احمد بگو بیاید
كارش دارم. من هم میآمدم و ایشان را در جریان قرار میدادم. یا اگر حضرت
امام پیغامی داشتند به آقایان میرساندم.
چند بار هم اتفاق افتاد كه من
روزنامهها را پیش امام میبردم؛ روزهای زمستان روزنامهها كمی دیرتر
میرسید؛ وقتی آنها را پیش امام میبردم ایشان میگفت من روزنامه میخواهم،
شب نامه كه نمیخواهم، سعی كن روزنامه را زودتر بیاوری. لذا من بعد از آن
دیگر صبر نمیكردم كه روزنامه را به بیت بیاورند، خودم میرفتم و از كیوسك
میخریدم و میآمدم.
ایشان صبحها نیم ساعت قدم میزدند. وقتش هم ساعت 9
بود. وقتی ملاقاتهایشان تمام میشد نیم ساعت پیادهروی میكردند. در موقع
قدم زدن هم سه كار انجام میدادند: در یك دستشان تسبیح بود و ذكر خدا را
میگفتند، در دست دیگرشان هم رادیو بود و اخبار گوش میدادند، یك روز
كارشان هم در واقع همان قدم زدن بود كه دكترها توصیه كرده بودند. در ایامی
كه حالشان خیلی مساعد نبود ما در طول مسیر صندلی میگذاشتیم و حضرت امام
چند قدم كه راه میرفتند روی آن صندلی مینشستند و رفع خستگی میكردند
دوباره ما آن صندلی را برمیداشتیم و كمی جلوتر میبردیم و قرار میدادیم
تا چنانچه امام احساس نیاز كردند روی آن بنشینند و رفع خستگی كنند و نفسی
تازه نمایند.
حضرت اما دو دستگاه رادیو داشتند و همیشه سعی میكردند
اخبار رادیو اسرائیل و امریكا را گوش بدهند؛ معمولا هم بعد از نماز مغرب
اخبار را گوش میدادند. اگر یكی از آن رادیوها خراب میشد بلافاصله به من
زنگ میزدند، من خدمت میرسیدم و رادیو را از امام میگرفتم و آن را به
آقای انصاری یا آقای رحیمیان میدادم؛ این آقایان آن رادیو را تنظیم
میكردند و من دوباره آن را پیش امام میبردم و ایشان استفاده میكردند.
برخورد
حضرت امام به كودكان خیلی مهربانانه و عجیب بود. روزی عدهای از شهر دزفول
برای ملاقات آقا آمده بودند و در حسینیه مستقر شدند. آقای انصاری به من
زنگ زد و گفت كه سه تا از بچههای شهید خدمت امام نرسیدند ولی دلشان
میخواهد ایشان را زیارت كنند. شما بیا و اینها را خدمت امام ببر. من آنها
را نزد امام بردم. حضرت امام در ایوان روی تختشان نشسته بودند و در حال
مطالعه بودند. ایشان تا بچهها را دیدند نوازش كردند و به سر و صورتشان دست
كشیدند و به هر كدامشان پانصد تومان پول دادند و من آنها را با دل خوشی و
روی بای آوردم.
یك بار آقای حسن صانعی پسر خودش و پسر آقای نظامزاده را
به اینجا آورده بود. او به من گفت كه این بچهها دلشان برای آقا تنگ شده
است، اینها را پیش امام ببر تا امام را ببینند. من آنها را نزد امام بردم.
امام دست به سر و صورت آن بچهها كشیدند و نوازش كردند سپس به من گفتند كه
از طرف من به هر یك از این بچهها دویست تومان بده و بعدا هم یادم بینداز
كه آن را به شما برگردانم. من به هركدام از بچهها دویست تومان دادم. دو سه
روز بعد حضرت امام در حال قدم زدن بودند. پیششان رفتم و عرض كردم آقا
فرموده بودید كه آن مبلغی را كه به بچهها دادم یادتان بیاورم. حالا آمدم
فقط برایتان یادآوری كنم كه من از طرف شما به هر یك از آن بچهها دویست
تومان پول دادم. حضرت امام رفت و یك هزار تومانی برای من فرستاد. پیش خودم
گفتم امام یقینا اشتباه كرده است. هزار تومان را برداشتم و پیش امام رفتم.
به ایشان عرض كردم آقا تعداد بچهها سه نفر بود و من ششصد تومان پول دادم
اما شما هزار تومان برای من فرستادید. ایشان لبخندی زدند و فرمودند آن هم
هدیه من به شماست.
علی دو روز بود كه به دنیا آمده بود. آن روز مادرش
علی را بغل من داد. من تا علی را گرفتم چشمهایش را باز كرد. مادرش گفت كه
حاج عیسی چه شانسی داری؟ ما دو روز علی را در بغل امام گذاشتیم و ایشان
اذان و اقامه در گوش علی خواندند اما علی چشمهایش را باز نكرد.
یك شب
علی پیش من آمد و بنا كرد به گریه كردن كه امام با من قهر كرده است. گفتم
آقا با كسی قهر نمیكند چرا با تو قهر كرده. بیا برویم پیش آقا و علت را
بپرسیم. علی را بغل كردم و خدمت حضرت امام رسیدم. موقع نماز بود. به آقا
گفتم علی میگوید كه آقا با من قهر كرده است آیا شما با علی قهر هستید؟
آقا فرمودند نه حاج عیسی، من با هیچ كس قهر نمیكنم. آقا سپس آهسته به من
فرمودند كه موضوع اینگونه بود كه علی مدام در را باز و بسته میكرد و من
میترسیدم دستش لای در بماند به او گفتم این كار را نكن و چون حساس است به
او برخورد و فكر كرد من با او قهر هستم.
حضرت امام چون علی را هنگام
نماز پیش خودشان میآوردند و علی در كنار ایشان به نماز میایستاد لذا آن
شب هم من علی را بردم و دست و صورتش را شستم و او خدمت امام رفت و امام را
بغل كرد و بوسید و در كنار امام به نماز ایستاد.شبها ساعت ده كه حضرت
امام میخواستند بخوابند علی مزاحمشان میشد با ایشان بازی میكرد و
نمیگذاشت امام استراحت كنند. یكبار به من زنگ زدند، من خدمتشان رفتم.
ایشان فرمود علی را ببر سرش را گرم كن تا من بخوابم. ساعت 11.5 هم اگر
بیدار نشدم بیدارم كن. گفتم چشم. علی را آوردم و همینكه روی سینهام
خواباندم، علی یك گاز از سینهام گرفت كه سینهام زخم شد. ساعت 11.5 به
سراغ امام رفتم و دیدم كه ایشان در را از داخل قفل كردهاند. ایشان فكر
میكردند من نمیتوانم از عهده نگهداشتن علی بربیایم و علی دوباره به
سراغشات خواهد رفت لذا در را از داخل قفل كرده بود كه علی نتواند وارد اتاق
شود. از داخل آشپزخانه به داخل اتاق رفتم و بالای سر امام رسیدم. علی تا
امام را دید خودش را از بغل من به بغل امام انداخت. امام از خواب بیدار
شدند و علی را در بغل گرفتند و بوسیدند.
ایشان ظهرها یك مقدار گوشت كه
بار میگذاشتند آب گوشت را میل میكردند و گوشتهایش را نمیخوردند. اتفاقا
آن گوشتها را من میخوردم چون زخم معده داشتم و مجبور بودم گوشت بخورم و
این زخم معده من سابقه 25 ساله داشت كه الحمدلله آن گوشتهائی را كه خوردم
سبب بهبودی زخم معدهام شد.هنگام ناهار امام به اتاقی كه خانم داشتند
میرفتند و آنجا با خانمشان غذا میل میكردند. شام را نیز خانم خدمت امام
میآمدند و با هم شام میخوردند. اواخر كه دكترها دستور داده بودند من
ناهارشان را درست كنم سر ساعت یك ایشان برای خوردن ناهار میآمدند و اگر
ناهارشان یكی دو دقیقه دیر میشد سر سفره مینشستند و معمولا از هرچه در
سفره بود میل میكردند و منتظر نمیماندند كه غذایشان را سر سفره بیاورم.
شام هم همیشه حاضری میل میكردند، صبحانهشان هم فقط نان و پنیر و چای
شیرین بود.
در حیاطی كه حضرت امام زندگی میكردند لامپی بود كه صبحها
باید این لامپ را خاموش میكردیم؛ یك بار كه حضرت امام تذكر دادند ما
یادمان رفت آن را به موقع خاموش كنیم. روز سوم كه شد امام ناراحت شدند و
گفتند: خانه من و گناه؟ چرا این لامپ را خاموش نمیكنید الان كه هوا روشن
است یا آن را خاموش كنید یا اینكه كلید آن را سمت من بگذارید تا خودم آن را
خاموش كنم. روزی حضرت امام در حال رفتن به حسینیه برای ملاقات با مردم
بودند. جمعیت زیادی هم جمع شده بودند. آقایان توسلی و انصاری و چند نفر
دیگر هم در حیاط بودند. حضرت امام تا نزدیكی در حسینیه رفتند و به یكباره
به اتاقشان نگاهی انداختند و دیدند كه لامپ اتاق روشن است از دم حسینیه
برگشتند و به سمت اتاقشان رفتند و لامپ را خاموش كردند و دوباره به سمت
حسینیه به راه افتادند.
حضرت امام در طول شبانهروز هر چند ساعت یكبار
قرص میخوردند. ما لیوان را پر از آب میكردیم و به ایشان میدادیم تا
قرصشان را میل كنند. ایشان قرصشان را با مقداری از آب لیوان میخوردند و
باقیمانده آب را دور نمیریختند بلكه كاغذی روی آن میگذاشتند تا گرد و
غبار به داخل لیوان وارد نشود و دقایق و ساعاتی بعد كه میخواستند قرص
بخورند همان آب لیوان را میخوردند. امام در مصرف آب خیلی صرفهجویی
میكردند من خودم بارها دیدم ایشان وقتی وضو میگرفتند یك مشت پر از آب
میكردند و شیر آب را میبستند و با آن آب صورتشان را میشستند، دوباره شیر
آب را باز میكردند و مشتشان را پر از آب میكردند. یعنی هر دفعه یك مشت
آب برمیداشتند و مواظب بودند آب زیاد مصرف نكنند.
روزی در حیاط مشغول
آب پاشیدن به درختها بودم. حضرت امام در حال عبور از حیاط بودند تا مرا
دیدند فرمودند كه این آب خوردن نباشد كه اینگونه میپاشی؟ عرض كردم نه،
آقاجان این آب چاه است. فرمودند آب چاهی نباشد كه مردم از آن استفاده
میكنند؟ گفتم نه آقا جان، این آب چاهی است كه فقط برای آب دادن به گل و
درخت حفر شده است. دیگر حرفی نزدند. روز دیگر كه تشریف آوردند من آب
میپاشیدم. فرمودند كه همین آب چاه را هم زیاد مصرف میكنی. كه از آن به
بعد آبپاشی را به افراد دیگر محول كردم.
روزی یكی از اعضای خانواده
امام سیبی را كه نصف آن خراب شده بود داخل سطل زباله انداخته بود كه حضرت
امام آن صحنه را دیده بودند و به اصطلاح به آن فرد تغیر كرده بودند كه چرا
این نعمت خدا را میگذارید خراب شود؟ چرا همه آن را مصرف نمیكنید؟ آقای
دكتر منافی پدرش را برای اصلاح دندانهای حضرت امام میآورد. خود دكتر یك
فرزندی داشت كه او را هم با خودش میآورد. روزی آن پسر دستهایش را شست و از
داخل جعبه دستمال كاغذی یك دستمال بیرون كشید و دستهایش را خشك كرد و در
همان حین دوباره به سمت جعبه دستمال كاغذی دست برد تا دستمال دیگری بردارد
كه حضرت امام دستش را گرفتند و فرمودند، همان یك دستمال برای خشك كردن دست و
صورت كافی است. امام تا این حد حساس بودند و ملاحظه كسی را نمیكردند.
خوراك
حضرت امام در وعده شام غذای حاضری بود. دو یا سه لقمه نان و پنیر با دو سه
حبه انگور یا دو سه لقمه نان و پنیر با دو سه قاچ خربزه بود. ما چون
میدانستیم شام حضرت امام همین غذاست جلوتر تهیه میكردیم و برای مواقعی كه
مواد غذایی گران میشد و یا گیر نمیآمد ذخیره میكردیم، چون اگر مواد
غذایی گران میخریدیم ایشان میل نمیكردند و میگفتند چرا گران خریدید. ما
هر 15 روز یكبار صورت حساب مخارج منزل امام را به ایشان میدادیم و ایشان
مرور میكردند. یادم هست كه یكبار یك كیلو خیار خریده بودیم به مبلغ بیست
تومان. ایشان وقتی صورت حساب را دیده بودند فرمودند دیگر خیار نخرید. قبل
از آن خیار كیلویی ده تومان بود و به یكباره بیست تومان شده بود و ما كه یك
كیلو خریده بودیم فرمودند خیار نخرید چون گران است. ایشان از هرجهت مواظب
بودند. میفرمودند: نان زیاد نخرید به اندازه مصرف بخرید. مواظب باشید،
حیف و میل نشود.
در حیاط بیت درخت توتی بود كه هر وقت توتهایش میرسید
میچیدم و داخل یك بشقاب كوچك قرار میدادم و خدمت حضرت امام میبردم.
ایشان آن توتها را میخوردند و خوشحال میشدند. حتی از درخت شاهتوت هم
برای ایشان میچیدم. ایشان دو سه تا شاهتوت هم میخوردند. یكبار در حال
چیدن توت بودم كه از نردبان به پائین افتادم و گردنم آسیب دید. مدت كوتاهی
گذشت و هنوز به اصطلاح آن گردنبند به گردنم بود. چند دانه توت چیده بودم
كه حضرت امام مرا دیدند و فرمودند كه حاجی تو باز هم بالای درخت میروی؟
عرض كردم: نه آقا جان من این توتها را از همین پای درخت جمع كردهام. چند
روز بعد وقتی مقداری توت چیدم و آوردم، دیدم كه نخوردند. فهمیدم كه ایشان
به عنوان توبیخ من آن توتها را نخوردند. دو سه روز بعد به ایشان عرض كردم:
آقا جان اجازه بدهید من بروم از پائین درخت برایتان توت بچینم. فرمودند:
نه خیر، شما دیگر نیازی نیست بالای درخت بروید. از آن به بعد بالای درخت
رفتنم قدغن شد.
روزی در حیات بیت بودم كه دیدم حضرت امام پشت شیشه در
اتاقشان ایستادهاند و یك دستمال استریلیزه شده دستشان است. تا مرا دیدند
با دست اشاره كردند كه پیششان بروم. دیدم مگس بزرگی پشت شیشه گیر كرده و
مدام خودش را به شیشه میزند و حضرت امام میخواهد آن را بگیرد و بیرون
رهایش كند، اما این مگس بالا و پائین میرود و نمیشود آن را گرفت. به من
فرمود كه حاجی بیا این مگس را بگیر و بیرون ول كن. سه مرتبه پشت سر هم
فرمودند كه مواظب باش آن را نكشی. حضرت امام سپس از اتاق خارج شدند. مانده
بودم كه با آن مگس چه كار كنم خیل تلاش كردم كه آن را بگیرم ولی
نمیتوانستم. خلاصه ضربهای به او زدم و مگس روی زمین افتاد. آن را برداشتم
و در بیرون از اتاق رهایش كردم و رفت.
حضرت امام به خانمشان خیلی محبت
داشتند و با او خیلی مهربان بودند. اگر كسی برخلاف نظر خانم عمل میكرد
حضرت امام از آن شخص ناراحت میشدند.حضرت امام به زیردستانشان هم محبت
داشتند. من هر روز صبح كه به خدمت ایشان میرسیدم و عرض سلام میكردم،
ایشان متقابلا سلام میدادند و لبخند میزدند و من هم لبخند میزدم. سپس
احوال همدیگر را میپرسیدیم. خیلی با هم صمیمی بودند.
حضرت امام ساعت 2
بعد از نیمهشب بیدار میشدند و مشغول ادای نماز شب و مناجات و مطالعه قرآن
میشدند. ایشان آنقدر زهد داشتند كه درباره شخصی چون من به حاج احمدآقا
فرموده بودند كه خدا انشاءالله مرا با حاج عیسی محشور كند. این زهد امام را
میرساند كه ایشان شأن و منزلتشان را تا حدی پائین میآوردند كه خودشان را
هم شأن و حتی پائینتر از من تلقی كردهاند.
روزی آقای ایوبی زنگ زد و
گفت كه ما سه تا استخاره و سه تا قند و مقداری آب میخواهیم كه به دست حضرت
امام تبرك شود. من آب و قند خدمت امام بردم آنها را تبرك كردند. سپس سه
بار استخاره كردند. به دنبال آن عرض كردم آقا یك مریضی هم التماس دعا كرده
كه از شما بخواهم برایش دعا كنید. امام همه خواستههای مرا انجام دادند.
خودم خجالت كشیدم و به آقا عرض كردم آقاجان من در طول روز چند بار مزاحم
شما میشوم امیدوارم مرا ببخشید. ایشان سرشان را بلند كردند و نگاه
معناداری به من انداختند كه هنوز هم آن نگاه در ذهنم هست. سپس فرمودند من
دوست دارم شما را كه اینجا میآیید و با من صحبت میكنید.
با فرا رسیدن
ایام ماه مبارك رمضان حضرت امام به بنده دستور میفرمودند كه بالای پشت بام
برو و ببین كه ماه را میتوانی ببینی یا نه. من هر شب بالای پشت بام
میرفتم چه اول ماه و چه آخر ماه، آسمان را نظاره میكردم و میآمدم و به
ایشان خبر میدادم. دستور دیگر ایشان در ماه مبارك رمضان این بود كه
ملاقاتهایشان قطع شود. ایشان در ماه مبارك رمضان با هیچ كس ملاقات
نداشتند.
میفرمودند كه برای مردم ایجاد مزاحمت میشود آنها با دهان
روزه مجبورند بیایند و در صف بایستند و معطل شوند و وقت خودشان را صرف دیدن
من كنند، لذا میفرمودند كه ملاقات نباشد. البته با فرصت بدست آمده در
ماه مبارك رمضان حضرت امام بیشتر مشغول خواندن نماز و قرآن میشدند. حضرت
امام به قرآن واقعا علاقه داشتند و همیشه قرآن میخواندند.معمولا
خودشان میفرمودند كه چند جزء قرآن میخوانند ولی حاج احمدآقا چند مرتبه
فرمود كه حضرت امام در ماه مبارك رمضان پنج مرتبه قرآن ختم میكنند. حدس
خود من این است كه ایشان در روز سه جزء قرآن میخواندند.
روزها ساعت 6
میآمدند و در اتاق محل كارشان كه به غیر از ماه رمضان محل ملاقات مردم و
شخصیتها بود روی نیمكت مینشستند و شروع میكردند به خواندن قرآن. من گاهی
برای انجام امور وارد اتاق میشدم، میدیدم كه ایشان همیشه قرآن را روی
دست دارند از اینرو روزی به یكی از برادرانی كه در پادگان بلال بود گفتم كه
شما میتوانید یك رحل بلند درست كنید كه حضرت امام قرآن را روی رحل
بگذارند و به هنگام تلاوت قرآن دستشان درد نگیرد. ایشان قبول كرد و دستور
داد رحلی درست كردند و من آن را خدمت حضرت امام بردم. امام عادتشان بر این
بود كه اگر كسی چیزی میآورد ایشان تشكر میكردند. نمیگفتند من نمیخواهم،
چرا این را درست كردهای؟ تشكر میكردند. خلاصه من آن را خدمت امام بردم و
ایشان قرآنشان را روی رحل گذاشتند و از آن شخص تشكر و قدردانی كردند.
دستور
دیگر حضرت امام در ماه مبارك رمضان این بود كه ما نباید در آن ماه در بیت
اجاق روشن میكردیم. با اینكه دكترها گفته بودند روه برایشان ضرر دارد ولی
ایشان اجازه نمیدادند برایشان ناهار درست كنم و میفرمودند شعله اجاق روشن
نشود.یك بار آخرهای ماه مبارك رمضان بود كه ایشان به من فرمودند اول
فجر فردا با آقای توسلی به بلندیهای لشكرك بروید و ببینید فجر چه موقع است
زمان دقیق آن را معین كنید. موضوع را به آقای توسلی گفتم اما متاسفانه به
دلیل مشغلههای كاری آقای توسلی نتوانستیم این دستور امام را اجرا كنیم.
یادم
هست كه ایشان حلول ماه شوال را به دقت پیگیری میكردند. از لندن زنگ زدند
و خدمت آقا عرض كردند كه آقای خویی عید اعلام كردهاند آیا ما به پیروی از
ایشان افطار كنیم یا نه؟ ایشان فرمودند آقای خویی در محیط خودش میتواند
حكم كند از آن گذشته افق آنجا با اینجا فرق میكند و ممكن است ماه در آنجا
قابل رؤیت باشد و اینجا نباشد. آن آقایانی كه زنگ زده بودند وقتی جواب امام
را گرفتند چون مقلد امام بودند روزهشان را افطار نكردند. ایشان مدام از
چند نفر سؤال میكردند كه با قم تماس گرفتید؟ آیا كسی از حوزه علمیه قم ماه
را ندیده است؟ آیا در مشهد كسی ماه را ندیده است؟ جواب میآمد كه مثلا در
قم یا مشهد یا كرمانشاه علما ماه را دیدهاند. امام سؤال میكردند كه چه
كسی دیده است؟ وقتی اسم آن عالم را میپرسیدیم آن وقت امام قبول می كردند.
در این زمینه خیلی ملاحظه و دقت میكردند.
آن چیزی كه من دیدهام این
بود كه حضرت امام ساعت 2 بعد از نیمهشب بلند میشدند. اول نماز میخواندند
بعد هم مشغول مطالعه قرآن میشدند و نزدیكیهای صبح هم مشغول مناجات
میشدند. گریه میكردند، ضجه میزدند و مناجات میخواندند به گونهای كه
صدایشان تا بیرون از اتاق میآمد. البته من قرآن سر گرفتن امام را در ماه
مبارك رمضان ندیدم. پیش امام رفتن هم اینگونه نبود كه هر كسی هر موقع دلش
خواست برود و ببیند امام چه میكند اما من میرفتم و از پشت شیشه اتاق
میدیدم كه امام مشغول تلاوت قرآن و یا نماز و یا مناجات هستند.شبهای
نوزدهم ماه مبارك رمضان كه میشد حاج احمدآقا تهیه و تدارك افطار میدید و
در خانهای كه خانم امام سكونت داشت افطاری میداد. هر كسی هم كه متوجه
افطار میشد میآمد، آزاد بود. شبهای دیگر هیچ خبری نبود.
یكی از
شبهای نوزدهم من دو برادر جانبازم را هم سر آن سفره افطاری بردم آن شب
آیتالله خامنهای و آقای رفسنجانی هم بودند. جالب آنكه حضرات به امام
گفتند كه آقا ما دوست داریم افطاری در كنار شما باشیم و افطار را با هم
بخوریم. حضرت امام فرمودند كه من یك آب جوش با شما میخورم و شام را باید
پیش خانم بروم. ایشان احترام خاصی به خانم داشتند. آن شب آب جوشی با آقایان
خوردند و سپس حركت كردند و رفتند.
هر وقت كه ایام شهادت یكی از ائمه
اطهار بود یا یكی از عزیزان ما شهید میشدند حضرت امام خیلی محزون میشدند،
حالت گرفتهای داشتند و بارها همینطور كه قدم میزدند میایستادند و به
آسمان نگاه میكردند. دوباره چند قدم میپیمودند و میایستادند و آسمان را
تماشا میكردند. حالا چه ملاحظه میكردند آن را دیگر خودشان میدانند و
خدای خودشان. ایشان در روزهای عید و تولد ائمه اطهار و غیره خیلی بشاش و
خندان بودند و لبخند به لب داشتند.
عیدها حضرت امام یك پولی به خانم
میدادند و خانم هم به هر یك از اعضای خانه 300 تومان میدادند. من هم 300
تومان میگرفتم. خدمت حضرت امام میرسیدم و ایشان هم دوباره 300 تومان به
من میدادند.عرض میكردم آقا من عیدیام را از خانم گرفتهام.
میفرمودند ایرادی ندارد این هم مال خودت است. ایشان این لطف و عنایت را به
من داشتند كه در اعیاد دوبار عیدی میگرفتم.سه روز پس از عمل جراحی به
اصطلاح دكترها دستور دادند كه حضرت امام غذا میل كنند و من از اینجا یك
قوری چای با مقداری نان برداشتم و رفتم. سه لقمه خیلی كوچك در دهان امام
گذاشتم و ایشان با نصف استكان چای آن سه لقمه نان را میل كردند. این تنها
غذایی بود كه روز سوم به ایشان دادیم. دو دفعه هم مقدار كمی سوپ میل كرده
بودند.
شب ارتحال حضرت امام، ساعت 10 بود. به همراه حاج احمدآقا وارد
اتاق امام شدیم. پزشكها هنوز در تلاش بودند و تقلا میكردند. حاج احمدآقا
گفتند: آیا این اقدامات شما نتیجه میدهد كه اینقدر امام را اذیت
میكنید؟ پزشكان گفتند نه آقا، متاسفانه دیگر نتیجهای نمیدهد. لذا حاج
احمدآقا فرمودند پس دیگر رهایش كنید. لحظاتی بعد سرمها را كشیدند و تنفس
مصنوعی را برداشتند و به اصطلاح روی حضرت امام پتو كشیدیم. سپس مسؤولین و
به دنبال آن اعضای خانواده امام رفتند و با حضرت امام وداع كردند.حضرت
امام را در همین حیاط بیت غسل و كفن دادیم. آقای توسلی و حاج حسین بود.
آقای توسلی و من میشستیم و دیگران برای به اصطلاح كسب ثواب آب میآوردند.
آقای توسلی دستور میدادند ما هم انجام میدادیم.
شب حضرت امام را از
مصلی برای خاكسپاری بردند. ساعت 2 بعدازظهر روز بعد یك لحظه دیدم آقایان
ناطق نوری و محسن رضایی سراسیمه وارد دفتر شدند. آقای ناطق نوری عبا و
عمامه نداشت من تعجب كردم كه ایشان چرا به این حالت در آمده كه متوجه شدم
حضرت امام را دوباره به جماران برگرداندهاند چون نتوانسته بودند در اثر
هجوم جمعیت حضرت امام را به خاك بسپارند و ما آن روز حضرت امام را برای بار
دوم كفن كردیم. لنگی را كه دور امام گذاشته بودیم برداشتیم و لنگ تازهتری
گذاشتیم. یك بُردی هم آیتالله خامنهای فرستاده بودند كه آن را روی پیكر
حضرت امام قرار دادیم. سپس من نزدیك شدم و صورت حضرت امام را بوسیدم.
عاشورا , ایران , حکومت اسلامی , ابرقدرتها , امام و کودکان , خاطرات امام , اندیشه , امام(ره) , مهربانی امام , مقام معظم رهبری , رحلت , محبت امام , انقلاب اسلامی ایران , روح الله , فلسطین , نماز , مسلمین , دعا , قانون اساسی , مبارزه با نفس , دنیا , امام خمینی(ره) , قرآن , بعثت , سبک زندگی امام , حکومت , اسلام , انقلاب اسلامی , وحدت , بصیرت , مناجات شعبانیه , استکبار , فساد , طلبه ها , اندیشه امام , غرب , خاطرات , انتخابات , صحیفه امام , امام خمینی , خانواده , سیره امام , معصومین , امام خمینی (ره) , وهابیت , انسان , عبادت , ولایت , ولایت فقیه , آل سعود ,
|
|